سر رسید اجاره خونه مون نزدیک بود و چند وقتی میشد که بابا به فکر گرفتن وام و خرید یه آپارتمان نقلی افتاده بود، البته میدونستیم که احتمالا مجبوریم بریم چندتا خیابون پایینتر تا پولمون برای خرید یه جای کوچیکتر کافی باشه.
100 میلیون دست صاحب خونه داشتیم و یه پسانداز ناچیز و وامی که هنوز آماده نبود.
بابا هر روز از سرکار که برمیگشت با مامان میرفتن دنبال خونه و هر شب خسته و کوفته و دست خالی برمیگشتن، روزهای اول از خیابونهای اطراف شروع کردن و بعد از دیدن قیمتها کم کم با مترو و اتوبوس میرفتن محله های دورتر!
در همون روزایی که به فکر خرید یه سرپناه کوچولو بودیم یه شب بابا اومد وگفت راستی بچه ها میز کامپیوتر میخواید چیکار؟ این حداقل یک متر از فضای خونه رو اشغال میکنه اونم وقتی خونه متری هشت نه میلیون تومنه! دهانمون باز موند از حیرت و این همه درایت و دور اندیشی پدر، پس تصمیم گرفتیم تا قبل از خرید خونه میز کامپیوتر رو بذاریم واسه فروش.
چند روز بعد باز بابا اومد و گفت این تختخوابها به چه دردتون میخورن؟هر کدوم حداقل دو سه متری از فضای اتاق رو میگیرن اونم وقتی متری هفت هشت میلیون تومن باید بابتش پول بدیم، ما هم دوباره برگهامون ریخت از این همه دوراندیشی اقتصادی.
یه روز دیگه اومد گفت اصلا چرا باید سه تا اتاق خواب داشته باشیم وقتی میشه من و مامانتون همین وسط پذیرایی بخوابیم، هر اتاق خواب حداقل ده پونزده متره، اونم خونهای که متری شش هفت میلیون تومن قیمتشه و اینبار دیگه ما اشک توی چشمهامون حلقه زد از این همه از خودگذشتگی و تدبیر بابا.
روز بعد رفت توی آشپزخونه و گفت این یخچال ساید بای ساید هم گرونه هم خیلی جاگیره، میشه با فروشش یه یخچال فریزر دو طبقه گرفت و بقیه پولش هم گذاشت روی پول خرید خونه.
خلاصه هر روز با یه ایده جدید می اومد و ما قند توی دلمون آب میشد از این همه نبوغ اقتصادی، دیگه حتی به این نتیجه رسیدیم که وقتی میشه ماشین رو کنار خیابون پارک کرد چرا باید کلی پول خرج کنیم یه خونه با پارکینگ بگیریم و بی دلیل هزینه اضافه بدیم! فهمیدیم بالا رفتن از پلهها خیلی هم برای بدن مفیده و نیازی به آسانسور نیست، حتی از نظر بابام پذیرایی خونه فعلیمون خیلی بزرگ بود و بلا استفاده و تصمیم گرفت پول الکی بابت مهمونخونه بزرگ نده و برای همین تلویزیون 50 اینچمون هم تبدیل به تلویزیون دست دوم 21 اینچ شد تا مناسب با سالن خونه بعدیمون باشه، خلاصه همه چی توی خونه ما داشت آب میرفت اما باز هم آپارتمان مناسب جیبمون و اندک وسایل باقیموندمون رو پیدا نمیکردیم.
قشنگ میشد از صحبتهای بابا متوجه شد که هر هفته یه چهارراه میره پایینتر دنبال خونه میگرده و قیمت خونه یک میلیونی ارزونتر از محله بالاییه ولی باز هم زورمون نمیرسید.
بعد از گذشت یکماه بابا و مامان حدود یک ساعت تو راه بودن تا به محلهای برسن که بتونن اونجا دنبال خونه بگردن و باز هم نمیشد لونه مورد نظرشون رو پیدا کنن.
تو همین دنبال خونه گشتنها بودیم که متوجه شدیم دلار داره با سرعت بالایی گرون میشه و زمان تحویل خونه ما هم رسیده و خونهای که بابا حاضر نبود برای خریدش ۲۵۰ میلیون پول بده حالا دو برابر شده و شادی چهره بابا و مامان به اندازه وسایل خونهمون کوچیک شده بود.
بابا که در حد وزیر اقتصاد و دارایی در این یکی دو ماه گذشته ایده داده بود و کلی فکر کرده بود حالا هیچی به ذهنش نمیرسید و حتی توان راضی کردن صاحبخونه رو برای تمدید نداشت.
دلار چهار هزار تومنی شده بود ۱۷ هزار تومن و ما با پولی که داشتیم فقط طبق فرمول آقای جهانگیری و دلار ۴۲۰۰ تومنیش میتونستیم خونه بخریم.
بابا 100 میلیون رو از صاحب خونه گرفت و با اندک پس اندازمون رفتیم چند محله پایینتر یه خونه اجازه کردیم و درعوض از شر میز کامپیوتر و تختخواب و یخچال ساید بای ساید و تلویزیون بزرگمون خلاص شدیم و یه آپارتمان یک خوابه گیرمون اومد! اتاق رو دادن به من و خواهرم و بابا مامان هم توی هال میخوابن!
نمیدونم چی شد که ما با وجود تمام تلاشهامون به جای پیشرفت یهو پسرفت کردیم و فقیرتر شدیم.
شاید یک زمانی ما دوباره بتونیم وسایلمون رو بخریم ولی شک دارم اون شادی سابق که اینروزا از چهره بابا و مامان محو شده به این سادگیا به صورتشون برگرده.
احسان هیدی