کد خبر: ۳۳۱۴۲۰
تاریخ انتشار: ۲۹ آبان ۱۳۹۵ - ۱۵:۵۹ 19 November 2016
ساعت پنج و نیم صبح بود. هوا به تدریج روشن تر می شد.
راه آهن پر بود از مسافرانی که شبیه مسافرهای همیشگی نبودند. خواب آلود بودند اما هشیار و کمی هم مضطرب.
دائم کوله هایشان را باز و بسته می کردند و مدام داخلش را نگاه می کردند.
 به هم چیزهای می گفتند و باز می رفتند سراغ کوله هایشان. بعضی وقت ها هم وزن بارهایشان را با هم مقایسه میکردند و  پُز سبکی اش را به هم می‌دادند.
یه عده پرچم دستشان بود. بعضی ها هم شال و چفیه داشتند. یه عده هم سر بند بسته بودند. بعضی ها سرپا ایستاده و بعضی ها نشسته بودند. آن هایی هم که دیگر حوصله شان سر رفته بود قدم می زدند.
از پچ پچ کردن ها و تیپ و ظاهرشان می شد فهمید عازم زیارتند... مسافر کربلا !
هیچ شباهتی به هم نداشتند. نه چهرهایشان، نه رنگ پوستشان و نه زبانشان، هیچ یک شبیه هم نبود. اما از یک مقصد و یک مراد صحبت می کردند.
نظافتچی سالن می گفت آقا جان این روزها بازار قطارهای جنوب مانند هوای شهرهایشان از همه جا گرمتر است. کنسلی که ندارد هیچ، تازه کلی هم مسافر سرپایی دارند.
بازار عکس های یادگاری سلفی و دسته جمعی داغ داغ بود.
هوا روشن شده بود اما هنوز خبری از آفتاب نبود.
اکثر مسافران نزدیک درب ورودی ایستگاه جمع شده بودند. شاید حدود  1100 نفر از طلبه‌های جامعه المصطفی از 60 ملیت مختلف که حالا همدل بودند و همراه هم شده بودند!  نوای دعای عهد سالن و زیارت عاشورا خواندن مسافرانی که اکثرا دختر بودند با هم ترکیب شده بود. یه عده هم دائم تماس می گرفتند و خداحافظی می کردند. واژه ی حلالم کنید ذکر لب همه شده بود. گاهی هم را در آغوش می‌کشیدند و همراه با ترنم التماس دعا باران اشک هم بر گونه‌هایشان جاری می‌شد. بعضی وقتها هم سفارش‌هایی به هم می کردند و قولهایی رد و بدل می شد از این جنس که فلان جا دعا یادت نره! یا مریض داریم و ...
دیگر کسی ننشسته بود. همه ایستاده بودند. سر از پا نمی‌شناختند. مدام این پا و آن پا می کردند. مثل پرستوهایی که تازه پریدن را یاد گرفته اند، از شوق پرواز بی قراری می کردند. با هر صدایی سرشان می چرخید. مدام به ساعت نگاه می‌کردند، با این سوال که پس چرا نمی‌رویم، منتظر چه هستیم، کی حرکت می کنیم، الان حرکت کنیم کی میرسیم و کلی سوال دیگر.
انگار مرزی میان آسمان و زمین کشیده بودند. عده ای آسمانی و مسافر ملکوت و عده ای هم پای در گل مانده، نظاره گر سفر عرشیان بودند.
تفاوت است میان کسی که می بالد و آن که غبطه می خورد.
از پشت شیشه ها، قطار را دیدم که آرام پهلو گرفته بود. آرام و ساکت. آرامشی از جنس تفاوت...انگار هنوز خواب بود. مثل ساربانی که می داند سفر درازی در پیش دارد.
با باز شدن درب سالن، آفتاب جلوه گر شد و خورشید با آغوش باز به استقبال آمد. انگار آفتاب منتظر قدوم زائرانی که بود که به زیارت خورشید می رفتند. کرنش آفتابی که پهنای تابشش از حرم تا حرم است در برابر زائران دیدنی بود و لب های گرمش مدام بر قدوم افلاکیان بوسه می زد.
قطار هم بیدار شد. قلبش شروع به تپیدن کرد. مانند مرکبی که در انتظار سوار نشسته بود. اولین بار بود که صدای فش فش قطار دلربایی می کرد.
هنوز کسی خارج نشده بود.
حاج آقای مهدوی مهر و حاج آقای عصارزاده در دو طرف درب ورودی ایستگاه، قرآن به دست مستقر شدند.
سیل جمعیت آرام آرام و شادمان به سمت درب روانه شدند. قرآن ها را می بوسیدند و از سالن خارج می شدند.
با پررنگ تر شدن نور طلایی خورشید، چراغ های سالن یکی یکی خاموش می شد.
در این بین سوالی که همیشه ذهنم را مشغول کرده بود به سراغم آمد. این که چرا همواره باید عده ای بروند و عده ای جا بمانند؟
روحم از پیکرم فاصله گرفته بود. گویی با من قهر کرده بود. مدام به جانم نِق می زد. به گمانم مرا سرزنش می کرد. و باز هم این سوال که... چرا؟
یادش به خیر
پارسال من نیز همسفر این کاروان بودم و یک سال تمام با خاطراتش زندگی کردم...
بگذریم....
مسافران یک به یک از زیر قرآن رد می شدند و لبخند می زدند.
نه اینکه بخواهند اما خنده هایشان بوی چزاندن می داد. کوله هایشان را که بر روی شانه بالا می انداختند داغ دلم تازه می شد. سبک بال به سمت قطار پر می کشیدند.... یاد آیه ای از سوره زمر افتادم  وسیق الذین اتقوا ربهم الی الجنة زمرا.... (و متقین در روز قیامت فوج فوج به سمت بهشت سوق داده می شوند...)
سنگینی بار کوله ها بر روی دوش آنها بود اما من احساس سنگینی می کردم. زبانم بند آمده بود. خیره شده بودم. روحی در بدن نبود که تکلمی بماند. لحظه ای جانم را ملتمس دربان قطار دیدم که اجازه سوار شدن نداشت.
راستش من قطار زیاد سوار شده ام اما این یکی جور دیگری بود.
آهن بود اما نه سرد و بی جان بلکه سراسر روح بود و گرما. ندایی از سوی قطار مرا فرا می خواند.
چشمانم را بستم. عطر سیب مشامم را پر کرده بود. صدای درونم را می شنیدم که دو زانو بر روی زمین سرد ایستگاه نشسته بود و عاجزانه این شعر را زمزمه می کرد:
 حسین من بیا این مسافر جا مانده را با خود ببر
حسین من بیا و این دلشکسته را با خود ببر
دیگر همه سوار قطار شده بودند. آفتاب هم کامل طلوع کرده بود. انگار کسی صدای ناله های مرا نمی شنید. دلم گرفته بود.با خودم خلوت کرده بودم و دنبال توجیهی برای ماندن می‌گشتم...
یکباره صدای بوق قطار بلند شد.
بند دلم پاره شد. به خودم آمدم. قطره های اشک پهنای صورتم را گرفته بود. قطار آرام و روان به راه افتاد و این من بودم که مانده بودم و چراغ های خاموش سالن و نظافتچی .... .
 
جامانده قافله عشق
محمد ابراهیم سعیدی
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار