به گزارش تابناک کردستان، متولد ۲۹ بهمن ۱۳۲۸ در کرمانشاه است، در محله قدیمی برزه دماغ، کوچه یخچال؛ مادرش، عاشقانههایش را به دست نغمههای کُردی میسپرد و در گوش فرزند زمزمه میکرد، تا با جانش عجین شود. خودش میگوید: شاید مادرم به جای لالایی در گوشم ترانه میخوانده. پدر هم صدای خوبی داشت، گوشه و ردیف میدانست و دست به تار سه تار میکشید تا حق پدری ادا کند بر پسری که قرار بود «شهرام ناظری» شود.
بر این باور است که خوش شانس بوده که همه چیز دست به دست هم داد تا به اینجا برسد، اما آنچه که معلوم است کودکی بوده در اندیشه بسیار بزرگ شدن، گوش میسپرد به آواز پدر، به شعر خوانی مادر و به قصهگویی عمه و غوطه میخورد در دنیای حافظ و سعدی و داستانهای شاهنامه.
جستجو میکرد، مییافت و رها میشد آنچنان که صدایش در صدای سنتور ناظم مدرسه، اندیشهاش در کتابخانه استاد بهزاد و روحش در محضر درویش نعمت علی خراباتی.
درویش گفته بود: این بچه به جایی خواهد رسید.
سر شیداییاش تاب نمیآورد که بماند، که دور بماند باید میرفت و میدید، میپرسید و میشنید.
سال ۱۳۴۵ در هفده سالگی به تهران رفت تا گوش جان بسپارد به نور علی خان برومند و ردیف بیاموزد از عبداله دوامی و محمود کریمی، هر چند که بسیار آموخته بود پیش از آن، همنشین احمد عبادی شد و سه تار به دست گرفت تا پردههای ساز بلرزاند آنچنان که حنجرهاش پردههای آواز را.
در محضر بزرگان مینشست، میآموخت، مینوشید اما سیراب نمیشد، جسور بود و خلاق. و این جسارت گاه خاطر برخی را آزرده میکرد.
روزی آوازی خوانده بود در دیدار با بنان، استاد گفته بود پسرجان این گونه خواندن مثل رها کردن جاده آسفالت و راندن در جاده خاکی است، به تاکید پاسخ داده بود که من میخواهم در دریا شنا کنم نه در استخر. پس تن سپرد به دریای خروشان تجربه، از موسیقی تغزلی رها شد و حماسه و عرفان را به هم آمیخت و عرفان حماسی را متولد کرد در آواز.
از دل سنت به سنتشکنی رسید و فضایی خلق کرد ناب اما آزمودنی. معتقد است «هنرجو ابتدا باید چارچوبهای سنتی را رعایت کند تا برسد به مرحلهای که خودش بتواند پرواز کند آن وقت آزاد است که زبان بیانی خودش را داشته باشد».
با ادبیات پیوند داشت، دست در دست شفیعی کدکنی، اخوان ثالث، ابتهاج و … میخواند و میسرود. میگوید «اشعار خیلی به من کمک کردند، چون من همیشه با شعر پیوند عمیقی داشتهام. یک بیت شعر منوچهری دامغانی برای من یک پیام بوده، برای یک لحن حماسی و برای یک لحن پرطراوت. یک شعر از فردوسی، مولانا، خاقانی و حافظ میتوانست به من تصویری از یک لحن آوازی ببخشد، من به دنبال اینها بودم.»
در سال ۵۴ به استخدام رادیو تلویزیون درآمد هر چند که از ۹ سالگی در تلویزیون خوانده بود. در سال ۵۵ در آزمون باربد به مقام نخست آواز دست یافت و برای شرکت در جشن هنر شیراز و جشنواره جهانی توس انتخاب گردید. جایی که از آن بزرگان بود اما او توانش را داشت.
آغاز فعالیت حرفهای او به پس از انقلاب باز میگردد به کانون چاووش، مکانی که در کنار جوانان همدورهاش فصل جدیدی از موسیقی سنتی ایران را رقم زد، موسیقی که با فضای اجتماعی و سیاسی روز گره خورده بود و به دست هنرمندانی چون لطفی، شجریان، مشکاتیان و علیزاده شکل میگرفت.
در فضای پر هیجان انقلاب، «دلیرانه» میخواند و «برای آزادی» نغمه سرایی میکرد.
اولین روز جنگ در خرمشهر دوستش را از دست داد، دلش از داغ رفیق سوخته بود و چنان در رثایش خواند که هنوز پس از سالها شنیدن «کاروان شهید» دل را میسوزاند.
اکنون هنرش شخصیت داشت از سلطه سنت و تکرار رهیده بود و در پی خلق دل سپرده بود به مولانا. تا آن زمان کمتر کسی اشعار مولانا را خوانده بود اما او میخواست داستان «شور رومی» را به گوش جهان برساند.
بر این باور است که اساتیدش (نورعلی برومند و داریوش صفوت) او را قادر به شناخت صدایش کرده بودند. دکتر صفوت به او گفته بود «در صدای تو یک جور فضای حماسی وجود دارد، یک جور تاب، موج و دندانههایی که به صدای تو لحن حماسی میبخشد، این نوع صدا خیلی برای ما با ارزش است چون این صدای حماسی قرنها قبل در آواز ایران بوده و به خاطر مشکلات تاریخی از بین رفته و حالا به طور ژنی در صدای تو مستتر شده، باید این خاصیت صدایت را حفظ کرده و تقویتش کنی».
هراسی از انتقاد نداشت، راه را یافته بود و حرکت میکرد. معتقد است: «اگر با نقدها و نظرات همراه میشدم، هیچ گاه تجربیاتم شکل نمیگرفت، شاید جامعه در مرحله اول از این تجربهها استقبال نکند. ولی به من ثابت شده است وقتی این تجربهها استمرار پیدا نماید و هنرمند روی آن اصرار کند جامعه هم با آن همراه خواهد شد».
در کنار عموزادهاش کیخسرو پورناظری با «صدای سخن عشق» تنبور را به عرصه آورد. پس از انتشار آلبوم «گل صد برگ» اقبال به ساز سهتار افزایش یافته بود. بیژن کامکار به کمک او دف را به موسیقی ایرانی معرفی کرد. اولین کسی بود که شعر نو را با آواز ایرانی تلفیق کرد.
لحنش سرشار بود از شور حماسی، از الحان کُردی اثر میگرفت و بر موسیقی سنتی اثر میگذاشت.
نمایش غرور در «آواز اساطیر» نمود عشق در کنسرت کامکارها، شکوه موسیقی کُردی در کنسرت چکناوریان، نوای شوریدهاش در «حیرانی»، همه گواهند بر این مدعا.
در سال ۸۶ عالیترین نشان فرهنگی دولت فرانسه (شوالیه ادب و هنر) بر سینهاش نشست نه تنها بر سینه او که بر سینه ستبر ایران زمین.
سالها در اندیشه شاهنامهخوانی پژوهش کرد و راه سپرد تا در اعماق تاریخ به «درفش کاویانی» رسید تا ظلمت ضحاک را نمایان سازد و سپیدی فریدون را. میگوید: «من برای دریافت لحنهای حماسی گمشده در موسیقی سنتی، به دنبال مقامهای موسیقی رفتم، به خصوص مقامهایی که در فرهنگ موسیقایی کُرد وجود داشت، رد پای این فرهنگ را میتوانم در کردستان، خراسان قدیم و بسیاری از نقاط ایران که هنوز لحن و فضای حماسی را از دست ندادهاند، بیابم. بسیاری از آن فضاها را در تحقیقاتم به کار بردم و البته بخشی از این فضاها و طرز بیان و لحن را در مقامهای تنبور و مقامهایی که مربوط به قوم لرستان است، یافتم، از سیاه چمانه، هوره، مور و بخصوص، مقامها و طرز بیان قومیتها بهره بردم».
شرح حیرانیاش پایان ندارد، هر بار پس از رسیدن عزم سفر میکند به سوی ناشناختهای دیگر شاید به جستجوی «شمس»ی در درونش، آنچنان که میسراید:
باختر