کد خبر: ۷۸۴۷۸
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۹۴ - ۲۱:۵۶ 17 August 2015

هشت سال.....................

صحبت هشت سال از بهترین روزهای زندگی است، روزهای جوانی، روزهایی که هر کسی قصر آرزوهایش را در خیال می‌سازد و به دنبال رویایش می‌رود؛ اما اینجا حکایت چیز دیگری است حکایت مردی که 25 ساله رفت و 33 ساله بازگشت؛ مردی که هشت سال از بهترین دوران زندگیش را در بند پلیدترین موجودات آن روزهای عالم گذراند ولی قله بزرگترین آرزوهایش را در همین هشت سال فتح کرد و مصداق بارزی شد از تفسیر آیه چهارم سوره بلد قرآن کریم: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی کَبَدٍ؛ راستى که ما انسان را در سختی و رنج و مشکل آفریدیم…

مردی که این شعر برازنده وجودش است: «ای سرو پای بسته به آزادگی مناز آزاده من که از همه دنیا بریده ام»

به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا) منطقه البرز، این سرگذشت رزمنده‌ای است که در اوج جوانی وقتی که فقط 25 سال داشت و سه ماه از ازدواجش می‌گذشت و در حالی که دانشجوی الهیات دانشگاه تهران بود از فضای نابسامان و پر از اختلاف شهر سرخورده شد، دوست نداشت این وضع را ببیند به همین دلیل پا به عرصه نبرد و دفاع از وطن گذاشت از همه چیز دل کند و رفت.

ادامه این گزارش شرحی است از روزهای جنگ،اسارت و بازگشت از زبان علی اصغر امینی آزاده‌ای که پیش از انقلاب هشت ماه در زندان‌های ساواک بود و بعد از انقلاب هشت سال اسیر صدام. شاید خواندش فضای آن روزها را مجسم کند...

نزدیک عملیات والفجر مقدماتی بود، فرمانده گروهان بودم، بیسیم چی کنارم آمد و گفت روز عملیات نزدیک است نصیحتم کن شاید عاقبت به خیر شدم دوست دارم شهید شوم، گفتم شاید من شهید شوم شما من را نصیحت کن، قبول نکرد اصرار پشت اصرار تا اینکه گفتم برادر قرآن زیاد بخوان اما به خود گفتم چنین توصیه‌ای می‌کنی در حالی که خودت مغفولی، همانجا بود که آرزو کردم خدایا توفیق قرائت کامل قرآنت را به من عطا کن.

آرزوهای دیگری هم به ذهنم آمد، در دل گفتم خدایا دوست دارم کربلا را ببینم کاش تا کربلا را نبینم شهید نشوم، ولی آرزوهایم تمام نشد باز هم آرزویی کردم، گفتم خدایا کاش می‌شد فرصتی بیابم تا به تفکر فرو روم به خودم به دنیا به همه چیز فکر کنم، خودم را بسازم؛ سه آرزو کردم و فوقع ما وقع...

19 بهمن 1361 درگیری بالا گرفته بود، زخمی شدم و بیهوش به کناری افتادم وقتی به هوش آمدم سربازی عراقی را بالای سر خود دیدم فکر کردم قصد خلاص کردن دارد نترسیدم و گفتم بزن ولی گفت اسیر شدی. اسیر شدم آن هم چه اسارتی؛ اسارتی که من را به سه آرزویم رساند و این اسارت نبود بلکه آزادی من بود از قید بندگی دنیا.

آن روزها تب جنگ بالا گرفته بود، صدام می خواست پیروز باشد آن هم در همه صحنه‌ها می خواست اسیر داشته باشد تا مانور دهد به همین خاطر هر کسی را با هر شرایطی سوار اتوبوس کردند تا به عراق ببرند. رزمنده هایی بودند که دستشان یا پایشان قطع شده بود و حال خوبی نداشتند، خیلی از بچه ها در راه شهید شدند، لحظه‌های بدی بود خیلی سخت گذشت.

شش روز طول کشید تا از صحنه نبرد به پشت میله های اردوگاه هشت اسرای ایرانی در عراق رسیدم، خیلی جالب بود به یاد دارم قبل از اینکه اسیر شوم نامه ای به برادر همسرم که پیش از من اسیر شده بود نوشتم، خطاب به او گفتم از این فرصت استفاده کن، خودت را بساز و مراتب بندگی خداوند را طی کن، چند روز از ارسال آن نامه می گذشت و من خودم به همراه همان نامه همزمان به همان اردوگاهی که برادر همسرم بود رسیدم. آنجا بود که دانستم خدا من را فراموش نکرده است و حال این فرصت نصیب خودم شده است.

اردوگاه فضای جالبی داشت، نمایندگان صلیب سرخ هر از گاهی سرکشی می کردند برایشان عجیب بود، همیشه به ما می گفتند این چه چیزیست که آنقدر شما را از اسرای عراقی که در ایران هستند متفاوت می کند، درخواست شما به کتاب و قلم و کاغذ ختم می شود و آنها هر چیزی غیر از اینها از ما می طلبند و این چیزی نبود مگر روحیه مبارزه البته این بار مبارزه در اسارت.

اردوگاه هشت سه قسمت داشت، دو قسمت را عراقی ها قسمت پاسداران خمینی نامگذاری کرده بودند، ابهت قسمت پاسداران خمینی در دل دشمن رخنه کرده بود، عجیب حساب می بردند، به یاد دارم یک روز قسمت سوم را وادار به ساخت مکانی برای رقص و شادی کردند تا بعد از آن اسرا را به سمت چنین برنامه هایی بکشانند اما وقتی اعتراض خود را به نماینده صلیب سرخ منتقل کردیم عراقی ها در هراس اینکه اگر به درخواستمان مبنی بر تخریب این مکان عمل نکنند ممکن است اردوگاه ناآرام شود خودشان جایگاه را تخریب کردند.

گذشت و من در این مدت با خودم خلوت کردم و به خودسازی پرداختم قرآن و نهج البلاغه در دسترس بود، زیاد خواندم انگار به آرزویم رسیده بودم اما یکی هنوز باقی مانده بود؛ زیارت کربلا، مدتی نگذشت که آتش بس اعلام شد و عراقی ها ما را به کربلا به زیارت امام حسین (ع) بردند و این هم سومین آرزویم بود که خداوند اینها را برایم در اسارت اجابت کرد.

البته در طول این مدت تا نزدیکی شهادت هم پیش رفتم، به یاد دارم حدودا یک ماه پیش از آتش بس بود من را به همراه تعدادی دیگر از اسرا به اردوگاه تکریت منتقل کردند. نه نفر از ما را جدا کردند، به انفرادی فرستاند تا فرمانده اردوگاه آمد. نمی دانم چه کینه ای از ما به دل داشت که انقدر کتک می زدند، حرفی نزدیم فرمانده خسته شد وقتی که داشت می رفت گفت من امشب باز به سراغ شما می آیم با شما جشن می گیرم، منظورش این بود که شراب خواهد خورد و از کتک زدن ما لذت خواهد برد. فردای آن روز هم قرار بود ما را به استخبارات عراق تحویل دهند.

آن شب یکی از بدترین شب های زندگیم بود، دو روز را بدون آب و غذا و زیر شکنجه های عراقی ها سپری کرده بودم و هر لحظه منتظر بودم باز هم سر برسند و با کابل به جانم بیفتند و فردایش به استخبارات تحویل دهند؛ یقینم این بود که می آیند، اما صبح شد ولی از کسی خبری نشد از استخبارات هم خبری نشد. بعدها دانستم آن شب صلیب سرخ طی بازدیدی که از بیمارستان نیروی هوایی عراق داشته بود با مجروحی ایرانی برخورد می کند که آثار شکنجه بر بدن دارد متوجه قضیه شده بودند و درخواست کرده بودند که از اردوگاه تکریت بازدید کنند.

پس از این درخواست، عراقی ها مرا به بند عمومی منتقل کردند، به اوضاع اردوگاه سر و سامان دادند و تهدید کردند اگر کسی درباه شکنجه و اوضاع بد اردوگاه به نماینده صلیب سرخ حرفی بزند به سختی تنبیه می شود، نه روز بعد نماینده صلیب سرخ آمد کسی جرات نکرد حرفی بزند اما طی فرصتی که به دست آمد دور از چشم عراقی ها اوضاع بد اردوگاه را به اطلاع نماینده صلیب سرخ رساندیم و تاکید کردیم که اسمی در این خصوص از ما به میان نیاورد.

در طول اسارت به نتیجه جالبی رسیدم، به این نتیجه رسیدم که تا وقتی گناهی نمی کردیم کتکی نمی خوردیم، اگر دروغی می گفتیم غیبتی می کردم یا با هم برخورد بدی داشتیم پشتش کتکی در راه بود، کتک عراقی ها مجازات گناه ما بود، و این لطف خدا بود که گناهان ما را همانجا و پیش چشم خودمان مجازات می کرد. حتی هر وقت بین بچه های اردوگاه به تبع شرایط سختی که داشتیم اختلافی پیش می آمد کتک خوردن باز هم ما را متحد می کرد و باعث می شد اختلافات فراموش شود.

و اما بازگشت...

متاسفانه شروع بازگشت خوب نبود، وقتی وارد خاک ایران شدیم غذایی به بچه ها دادند که فاسد شده بود؛ علی رغم اینکه سال ها به خوردن غذای بد عراقی ها عادت کرده بودیم اما آن روز اکثر آزاده ها مسموم شدند، هیچ کس در حال خودش نبود تا اینکه بهبود پیدا کردیم.

شوک عجیبی به ما وارد شد، فکرش را بکنید، با تفکر سال 57 از وطنت دور شده باشی و سال 69 بازگردی، عذاب آور بود اصلا انتظار چنین اوضاعی را نداشتیم، فضای خوبی در مملکت حاکم نبود بسیاری از ارزش ها فراموش شده بود و همه اعتراض داشتند اما کنار آمدیم.

بهترین لحظه زندگیم را در دیدار مجدد پس از هشت سال دوری با خانواده ام، همسر، مادر و تنها پسر برادر شهیدم تجربه کردم خیلی شیرین بود، سختی و خستگی هشت سال رنج از تنم خارج شد و حال و هوای خوبی در این دیدار به من دست داد.

امینی در پایان این گفت و گو ضمن اشاره به بیانات رهبری در خصوص آزادگان به انتقاد از عملکرد مسئولان به خصوص مسئولان بنیاد شهید پرداخت و گفت: رهبری تعبیر الماس های کشف نشده را برای آزادگان جنگ به کار برد و این نشان می دهد که این عزیزان پتانسیل انجام کارهای بزرگی دارند اما به کار گرفته نمی شوند. من از عملکرد مسئولین در مورد آزادگان و جانبازان راضی نیستم؛ چرا که امروز بسیاری از این عزیزان در اولیه ترین نیازهای خود با مشکل مواجه هستند ولی کسی به حرف دل ما گوش نمی کند.

قابلیت‌های آزادگان بسیار بیشتر از آن چیزی است که امروز به کار گرفته می‌شود

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
وبگردی
آخرین اخبار